تنها بلم نجات
عشق است و بس
دیگر راهوار ها را ، رها کن
از آنان مباش
که چون دیوژن
با چراغ در روز روشن
به دنبال خویشتن خویش می گشت
تو، خود
گمشده ی خودی
خود را دریاب
تا گمشده ات ،آهسته و آرام
چون سایه
در جانت حلول کند.
***
آنگاه من
از گل واژه های عشق
گردنبندی زرین
برایت هدیه خواهم آورد
تا در شب زفاف
بر بلورین گردنت
بیاویزی
آه ...
لحظه ای
تنها لحظه ای
با روح فقیر من بیامیز
تا رویا را با تمامی عظمتش
پلی سازم و
تو در کسوت یک نو عروس
همراه با
خوشبوترین عطرهای هندی
دستهای منتظر مرا به گرمی بفشاری
آه ...
حتما آنروز
روز تولد ما خواهد بود .
سلام
وبلاگ قشنگ و جالبی داری تبریک میگم
به منم سر بزن
خوشحال میشم
بیا
درود. اندیشه ات سیال بیشه های دور و نزدیک و صدایت حلول روشنا در خواب های گمشده ای که نزدیکتر از نزدیکند. ...... تا درودی دیگر
درود .دوست گرانقدر .
آنقدر در خود وبی خود ز خود وبا خودیم که جای پای خودمان را هم گم کرده ایم .اگر جایی نشانی آنچه بای باشیم وهستیم را یافتی مرا که همیشه می خوانمت خبر کن.
رفته ای وما در حسرت دیدار ی دوباره برای همیشه خواهیم ماند.
و بدرود پیرمرد. و اینچنین روشنا را در خواب های گمشده دمیدی. درود
کجا خالو ؟ ؟قرارمان چیز دیگری بود ...چیز دیگر...اولین بار است برایت کامنت میگذارم ...یادت هست چقدر کامنت ها را دوست داشتی ...سر ظهر هم که شده بود زنگ می زدی معذرت میخواستی و می گفتی کسی پیام نگذاشته؟....حالا من دارم برایت پیام می گذارم ...شاید حضوری گفتن را ترجیح می دادم ؟ نمی دانم ...
_ فکر و دغده های راه اندازی حال و هوای کافه غدیر را که در سر داشتی ، به گوش تنی چند از افراد اهل قلم که دسترسی به کامپیوتر و اینترنت ندارند رسانده بودم . همگی میل در شرکت در چنین جمعی بودند ، فقط مانده بود اولین قدم که چگونه و کجا این همایش را بگذاریم که ... دست روز گار باز هم از بین ما گلچین کرد .
_ غدیر الطافی ( صاحب کافه غدیر ) وقتی این موضوع را شنید بسیار خوشحال و ذوق زده شده بود و پیاپی به مه می گفت که یک روز با سنگبر بیاید منزل ما چون خیلی دلم برایش تنگ شده و گپ با او دارم .
حالا باید به خالو غدیر بگوییم که بیا با هم برویم به دیدن خالو صالح در منزل جدیدش .
_ آقای سعیدیان .
کسی که هرگز شما را ندیده ام . خدمت شما هم باید عرض کنم که :
سنگبر همیشه از شما تعریف کی کرد و از دوران دوستی تان برای می گفت . کامنت های شما همیشه برایش می خواندم و او می گفت عبدالله دلش در غربت تنگ می شود و دلخوشی اش حضور شما بندری ها در اینترنت است ...
ولی کجا دل و دماغی برای نوشتن بندری ها در اینترنت ؟
درگذشت بزرک مرد ادبیات استان مرحوم صالح سنگبر را تسلیت عرض می نمایم
سلام خالو
منم موسا !
همان که ایستاده و در انتظار دیدنت ماتش زده است !
بله این منم موسا !
همان که آن شب تا از محرومیت شعر و زبان برایت گفتم ، گفتی اینجا تلفنی آنطور که باید نمی شود. باید بیایی و گپ بزنیم ... گفتی بیایم !
من آمده ام ! بگو کجای این پس کوچه ی تاریک بایستم خالو ؟!بگو خالو من تا خیلی وقت هم منتظرت می مانم ! فقط بگو بازدم گرم نفست را در کدامین هوا جستجو کنم ؟! بگو کجا می توانم بجای این دستان سرد که روی سینه ات آرام گرفته است می تواتم دستان گرمی را بفشارم که ازآن پیرمرد دل جوانیست که عاشقانه پرواز در آسمان جنوب را دوست دارد ؟!
خدایا ! اشکهایم ... خدایا ! صالح ...
با سلام و تسلیت به همه آزادگان و دوستداران صالح
برادرم زنگ رد ( برادرم هم ریش صالح است یعنی بود) گفت که صالح را ... نه صالح نمرده است . مرده آنست که نامش را به نکویی نبرند....
چه می شود کرد . همه را از بین می برند تا جانیان و آدمکشان بتوانند زنده بمانند. اما براستی تا کی می توان کشت . صالح ها نمی میرند اما قاتلان چرا. بدرود دوست عزیز بدرود.... ببخشید گریه امان نمی دهد.........
اسد از تورنتو
روحت شاد افسوس ما را تنها گذاشتی که گدایان محتاج چشم انتظار ند
رو ح صالح شاد